محل تبلیغات شما



گرد هم آیی انجمن اموزش پزشکی دانشگاه. مادمازل بود، و دیدم برایش مهم است، پس من هم رفتم. حس کردم کمترین کاری است که می توانم در قبال احساسم انجام دهم. که او آشنا می بیند و می خندد. و من از خنده ی او خنده می شوم.

و این که اصلا گیرم احساس ها متقابل نباشند، صرف احساس من به خودی خود. ارزشش را داشت.

رفتم. خالی که نبود، ولی اصل کارهایی که دعوت شده بودند هم نبودند. مجلس به قولی بود. 

تمام که شد مادمازل گفت، از خیلی ها دعوت کرده بودم. همه قول امدن دادند و نیامدند. دلش گرفته بود.

بعد با شگفتی گفت، ولی دیدی سجاد امده بود. فکرش را نمی کردم.

امدم خوشمزه بازی در بیاورم. پراندم که، آره عزیزم. همین است. همیشه کسانی که انتظار نداری می ایند. نزدیک ترین ها دستت را می گذارند داخل حنا. و به جایش یکی می اید که عمرا فکرش را نمی کردی.

جمله ی بعدی ام اما. در ذهنم بارید ولی ادایش نکردم:

"مخصوصا در مراسم ترحیمت."

و پرت شدم به تو.

تو عمرا انتظار هلیا. عرب مسافر. نشاط. را نداشتی، داشتی؟ همان طور که مادمازل انتظار سجاد را نداشت.

دوست دارم قبل از انکه فرصتم تمام بشود آن هایی که انتظارشان را ندارم ولی می آیند را ببینم. کاش می شد با آن ها رفیق تر باشم. و لابد بعدش می روند در دسته ی کسانی که انتظار آمدنشان را دارم. و بعدش نخواهند آمد. که البته آمد نیامدشان مهم نیست. مهم این است که من بشناسمشان. که شانس داشتنشان را به خودم بدهم. که شده حتی یک دست و آغوش بیشتر کنارشان باشم

همان قدر که کنار هم نبودیم.

 

پ.ن. می ترسم بپرسم. ولی من را چی؟ انتظارم را داشتی؟

 


در گویشِ گیلکی، کلامی داریم که کتابی ‌ست چندین و چند جلدی، کلمه‌ای که من آن را مترادفِ درد میدانم: تاسیان».

به غربتِ ناشی از دیدن جای خالیِ کسی که بودنش واجب است و لازم گویند،

 به حال درکِ جای خالیِ سفر کرده،

به دلتنگی،

به وقتی دست و دلت به هیچ کار، حتی نفس کشیدن نمی ‌رود،

به نفس بُریدگی .

 

برای تو می نویسم که گم شده ای،

"تاسیان."


دو روز قبل امتحان داخلی رفتم سلی را دیدم.

آخرین دیدارمان را دم بستنی شاد با جمله ی "خیالت تخت من همیشه آخرین نفر شروع می کنم و ماکس می شم" و "مگه بد گذشت بهت حالا؟" تمام کردیم.

او رفت.

من برگشتم خانه. ساعت یازده شب را رد کرده بود. با توجه به صدای مادرم آن ور خط می دانستم ماجرای جالبی انتظارم را نمی کشد.

خلاصه بحثمان گرفت و فلان، که خب چیز جدید یا خارج عرفی نیست. همه جا وجود دارد، خصوصا که خیلی انتظارم را کشیده بود و نمی دانست با سلی ام.

منتها سیلی اصلی را می دانی کجا خوردم؟ وسط همان عملیات یکی بگیر دو تا بگذار رویش اسپک بزن به سمت زمین حریف.

در آمد که :"اصلا مگر وقت قحط بود؟ امتحان داخلی داری پا شدی رفتی دوستت را ببینی؟ مگر چه قدر مهم است یک دوست؟"

گفتم:" داشت می رفت دانشگاه. تا مدت ها بر نمی گردد تهران."

سیخ را به قلبم فرو کرد: "حالا مگر دوستت می خواست برود بمیرد؟ خب داشته می رفته دانشگاه. یک زمان دیگر می دیدیش."

 

خواستم بگویم اتفاقا گمشده ام، دقیقا داشت می رفت دانشگاه که هیچ وقت برنگشت و گمش کردم.

ظاهرا دقیقا داشت می رفت که بمیرد و من دیگر هیچ وقت چنین اشتباهی را تکرار نمی کنم. حتی اگر دوازده واحد داخلی را بیفتم، مگر یک امتحان مسخره ی داخلی چیست دیگر. ادم ها جدی جدی می میرند ولی. می روند که بمیرند،

 

هیچ کدام را نگفتم

آن شب فقط زیر پتو خزیدم و در میان جرقه ها به تو فکر کردم.

هنوز نرسیدی دانشگاه؟

 


می دانی احساس من بعد از تو تمام شد.

لولو آمد برد انداخت پشت کمد جیمز سالیوان.

طرف جلوی چشمم جان می کند، نگاهش می کنم می خندم دلقک بازی در می آورم.

فلانی تشنج می کند، با خونسردی نگاهش می کنم با خودم می بافم که خب تهش مرگ است دیگر مگر چه می خواهد بشود.

می بینی؟ تو مرا دل گنده کردی. دل پمبه ای ترین استاجر تهران را، تبدیل کرده ای به قطعه سنگی خونسرد.

هنوز نمی دانم کجایی، ولی یحتمل احساس من را هم با خودت بردی همان ور هایی که هستی.

بی زحمت یک قاشق چای خوری اش را پس می فرستی؟

مردم توی بیمارستان کم کم دارند از من می ترسند. 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

نام امام علی بن ابیطالب در قران شازده کوچولو